صفحه اصلی

برای من خیلی مشکل است که از انسانی بگویم که هر چند او را می‌شناختم و هر از چند گاهی با یکدیگر دیدار داشتیم، اما همواره هاله ای از اسرار ما را از هم جدا می کرد. من از طریق خویشاوندی نزدیک، بهرام را می‌شناختم و دورترین خاطره ای که از او به یاد دارم، زمانی است که من با بستگان نزدیکم برای بدرقه اش به فرودگاه رفته بودیم. آن موقع هنوز فرودگاه مهرآباد ساخته نشده بود و ما به فرودگاه قلعه مرغی که در بیابانهای اطراف غرب تهران واقع بود رفته بودیم. بهرام برای یک دوره آموزش نظامی چهار ساله از طرف نیروی دریایی به ایتالیا اعزام می شد. در فرودگاه افراد فامیل از استعداد ذاتی، پشتکاری بی حد و حساب و تلاش خستگی ناپذیری او در پیشبرد تحصیل و زندگی‌اش، خصوصیاتی که تا به آخر با او همراه بود، تمجید و صحبت می کردند.

این گذشت و بهرام چهار سال بعد پس از طی یک دوره ویژه دریایی به ایران بازگشت و به یاد دارم درست همان موقعی که او از خارج برگشته بود ما برای فرار از گرمای شدید به یکی از دهات های ییلاقی اطراف تهران رفته بودیم و بهرام یک‌سره پس از رسیدن به آنجا آمد و چند روزی را در کنار ما گذراند. روزهای خیلی خوبی بودند و همه ما به وجد آمده بودیم. زیرا همه ما بهرام را به حد فراوان دوست داشتیم. من آن موقع هنوز در دبیرستان بودم و چند سال بعد به دانشکده فنی دانشگاه تهران وارد شدم. یادم می‌آید که بهرام بعد از قبولی من در دانشکده فنی در ضمن تبریک به من آهی کشید و گفت که او هم در کنکور فنی قبول شده بود، ولی همیشه دلش می‌خواست به عنوان یک پزشک منشاء خدمت به مردم محروم می شد. ناگفته نماند که در حال حاضر هر دو پسران بهرام پزشکان متخصص می باشند.

من در سال 1350 دستگیر شدم و در سال 1351 بعد از چندین ماه زندان به سربازی فرستاده شدم ولی فرار کردم و در سال 1353 دوباره دستگیر شدم. قبل از دستگیری دوم وقتی هنوز در حالت زندگی مخفی به سر می‌بردم روزی به قصد رفتن به خانه برادرم به آنجا رفتم و در حالی که اطراف خانه او پرسه می‌زدم تا از ایمنی آنجا مطمئن شوم، همسر بهرام مرا دید و شناخت و مرا به خانه برد (خانه برادرم درست چسبیده به خانه بهرام و همسرش بود). کم کم دیگران هم آمدند و از من پذیرایی گرمی شد و من آنجا بودم تا زمانی که بهرام آمد. این را خیلی خوب به یاد دارم که او از بودن من در آنجا نه تنها هیچ واکنش منفی نشان نداد بلکه در فرصتی، مقاله‌ای را از یک روزنامه خارجی که علیه رژیم نوشته شده بود را نشانم داد. من این را همواره به یاد داشته و دارم که فردی نظامی در رژیم پلیسی شاه، این چنین با استقبالی گرم و بدون در نظر گرفتن مخاطرات احتمالی آن پذیرای مبارزین آن دوران باشد. او از حرکت مردم و انقلاب به طور مشخص حمایت می‌کرد و در جریان انقلاب متوجه هیجان او از آنچه می گذشت می شدم. به آشکار می‌توان دید که او نابودی رژیم را نزدیک می‌دید و از آن خوشحال بود. گرایش ها و اعتقادات او در جوانی و تجربه‌اش از دموکراسی غرب او را بیشتر به حمایت از جنبش آزادیخواهی مردم معتقد کرده بود.

چندین بار در دوران انقلاب، با تغییر ظاهر و گریم کردن صورت که شناخته نشود در تظاهرات میلیونی شرکت کرده بود. یک بار در جریان یکی از تظاهرات وقتی گروهی با شعار حزب فقط حزب الله در اطرافش ظاهر شده بودند بلافاصله از صف خارج شده و گفته بود اینجا دیگر جای ما نیست. در تابستان سال 1359 حدود سه ماه قبل از تهاجم عراق به ایران به او پست فرماندهی نیروی دریایی پیشنهاد شد و او پذیرفت. من از طریق برادرم که با بهرام در یک ساختمان زندگی می‌کرد زودتر از اعلام رسمی، خبر را به من داد و از من خواست که به او تبریک بگویم. من با تردید و با کمی مکث گفتم اما این آینده خوشی نخواهد داشت و این رژیم به هیچ وجه قابل اطمینان نیست. زیرا من از گرایشات او به طور غیر مستقیم آگاه بودم و می‌دانستم که با داشتن چنین تمایلاتی در جمهوری اسلامی، او در آینده با خطر زیادی روبرو خواهد شد. بهرام در دوران جوانی، در سازمان جوانان حزب توده عضویت و فعالیت داشت و هم چنین در زمان دوره نظامی اش در ایتالیا گرایشاتی به جریان های چپ آنجا پیدا کرده بود.

در دید و بازدید معمول فامیلی خیلی اوقات بحث هایی در می‌گرفت در باب آنچه که در جامعه در جریان بود و چندین بار این موضوع پیش آمد که شایعاتی در مورد گرایشات او به حزب توده بر سر زبانهاست ولی هر بار بهرام با خونسردی آن را رد می‌کرد و از آن می گذشت. به خاطر دارم بحثی در مورد جنگ داشتیم که خیلی جالب بود و آن به این شکل بود که وقتی من از اشتباه بزرگ تن دادن به جنگ با عراق صحبت کردم بهرام دقیقاً موافقت کرد و گفت که او در جلسه نظامی (کابینه) که در اولین ساعات حمله عراق تشکیل شده بود، با جنگ مخالفت کرده و سازش و مذاکره را راه سلیم و عقلانی در پرهیز از جنگ قلمداد کرده بود. برای ما مسلم نبود که او به چه نحوی با حزب توده رابطه داشت. آیا به نوعی سمپاتی داشت و یا به عنوان یک فرد نظامی در حزب فعالیت سیاسی داشت؟ به هر صورت ما همواره از نزدیک بودن خطر او را آگاهی می دادیم.

و شاید این آخرین نکته‌ای است که به یاد دارم، روزهایی آمدند که همه‌اش سراسر خبر بد بود. رژیم ضربات وحشیانه ای را پی در پی بر پیکر جنبش وارد می آورد. همه سازمانها به زیر زمین رفته بودند و اعضا و افراد سمپات در فرار دائم. در آن روزها در یکی از دیدارهای معمول خانوادگی، من و برادرم دوباره مسأله رفتن اش را به خارج با او مطرح کردیم. او می‌توانست بسیار ساده در یکی از ماموریت هایش به خارج از کشور همانجا بماند و دیگر بازنگردد. او بی درنگ این پیشنهاد را رد کرد و گفت من برای خدمت به کشورم اینجا می مانم. برای تربیت من پول زیادی خرج شده و اگر حتی خطر مردن هم باشدترجیح می‌دهم بمانم و با آن روبرو شوم.

دستگیری بهرام در اوایل سال 1362 ابهامات زیادی را در میان آشنایان و بستگان ایجاد کرد. زیرا که رژیم هیچ گونه اطلاعی از او نمی داد و حتی امکان ملاقات او با همسر و فرزندانش مانند بسیاری دیگر از دستگیرشدگان امکان‌پذیر نبود و تا مدتها به همین شکل طول کشید. بعدها که شایعات زیادی در مورد سرنوشت او و بسیاری دیگر بر سر زبانها افتاده بود و پس از مراجعات مکرر به بعضی از مقامات و روحانیون، از نادر کسانی که وعده مساعدت و امکان ملاقات بستگان کهن سالش را می داد، آیت الله منتظری بود. به هرحال رژیم به بازداشت او و یارانش ادامه داد و سرانجام در یک دادگاه فرمایشی بدون وکیل مدافع به اتهامات واهی آن‌ها را به اعدام محکوم کرد و بهرام در سحرگاه هفتم اسفندماه 1362 به جوخه اعدام سپرده شد.

یادش زنده و آرمانش جاوید

احمد رضوی