خاطرات فرزند نخست بهرام افضلی
یکی از روزهای تابستان 1359 و تقریباً چند ماهی قبل از شروع جنگ ایران و عراق بود، با پدرم از مدرسه به خانه باز میگشتیم و او در حین رانندگی مسائلی را با من در میان گذاشت که تا به حال در آن مورد با هم صحبت نکرده بودیم. همیشه موقعی که با هم تنها بودیم، از مسائل مختلف زندگی، انقلاب و مشکلات جامعه با من صحبت می کرد، ولی مسأله ای که او آن زمان بیان کرد این بود که در صورت وقوع جنگ اگر من نبودم، تو باید بتوانی از مادر و برادر کوچکتر خود مواظبت کنی و مراقب باشی که به آنها صدمه ای نرسد و باید به یک جایی امن بروید که بتوانید جان خودتان را نجات دهید و یکی دو تا راهنمایی و توصیه دیگر که در صورت احتمال وقوع جنگ وظیفه من چه خواهد بود.
در آن روز من به این مسأله و صحبتهای پدر، زیاد توجهی نکردم و اصلاً به فکرم خطور نمیکرد که ممکن است در آیندهای نزدیک یک جنگ تمامعیار و طولانی بین ایران و یکی از همسایگانش آغاز شود که هشت سال به طول انجامد و باعث آن همه کشتار و خرابی شود.
متأسفانه پیشبینی و صحبتهای پدرم خیلی زود به واقعیت انجامید و در روز 31 شهریور 1359 جنگ آغاز شد. حدوداً حوالی عصر همان روز بود که به خانه رسیده بود و کسی هم در خانه نبود. تلویزیون را روشن کردم و گوینده تلویزیون، مشغول توضیحاتی در مورد تفاوت آژیر زرد و قرمز بود و بعد از این توضیحات، وضعیت آژیر قرمز از تلویزیون اعلام شد و درست چند لحظه بعد بود که صدای توپهای ضد هوایی و انفجار بود که به گوش میرسید و این اولین تجربه من جوان شانزده ساله بود که صدای توپهای ضد هوایی و انفجار را در واقعیت زندگی تجربه می کردم. بی درنگ از خانه خارج شدم و به کوچه رفتم. صدا های مهیب و ترسناک توپهای ضد هوایی و گلوله های قرمز رنگی بود که بی امان از زمین به طرف آسمان شلیک می شد. پدرم چند روز قبل از شروع جنگ دیگر به خانه نیامده بود و در ستاد نیروی دریایی در تهران بود.
دوباره به خانه برگشتم و به خاطر ترس از انفجارها و صداهای مهیب و ترسناکی که مدام به گوش میرسیدند و برای نجات جانم به زیر زمین خانه رفتم و در زیر یک میز خودم را پنهان کردم و در تمامی این مدت بیاختیار پایههای میز چوبی که در زیر آن خود را حبس کرده بودم را گاز می گرفتم. بعد از مدتی تصمیم گرفتم که دوباره به کوچه بازگردم چون احساس کردم در صورت بمباران خانه، کوچه و خیابان میتواند امن تر از زیر زمین خانه باشد. در آن موقع در منزل همسایهمان مراسم ازدواج و یا یک مهمانی بود که در اصلی خانه آنها باز شد و مهمانها از زن و مرد و پیر و جوان، سراسیمه و با ترس و وحشت در حال فرار به نقاط مختلف کوچه و خیابان بودند. یاد دورانی افتادم که بعد از زنگ تعطیلی مدرسه مان، بچهها با هل دادن یکدیگر و جیغ زنان از مدرسه پا به فرار می گذاشتند. در همین حال و هوا بودم که خالهام و شوهر او که در نزدیکی ما زندگی میکردند از راه رسیدند و من بی نهایت خوشحال از دیدن آنها، بقیه شب را با آنها گذراندم.
مادر و برادر کوچکم قبل از شروع جنگ در خارج از ایران به سر میبردند و با شروع جنگ و به علت بسته شدن فرودگاه های کشور برای مدتی نتوانستند به ایران باز گردند و پدر حدوداً چند ماهی اصلاً به خانه نیامد. او در تمامی این مدت در ستاد نیروی دریایی در تهران به سر میبرد، گهگاهی راننده ای از نیروی دریایی میآمد و با گرفتن لباسها و لوازم مورد لزوم او خبردار میشدم که هنوز سالم و زنده است. یک روز همان راننده به دنبالم آمد و مرا با خود به ستاد نیروی دریایی در چهارراه قصر تهران برد. در زیر زمین ستاد و در اتاق جنگ بعد از چندین ماه دوری و ندیدن او، موفق به دیدارش شدم و هر دو بی نهایت خوشحال و شادمان از دیدار یکدیگر، نقشه های بزرگ و رنگی ایران و خلیج فارس بر روی دیوار و نقش نیروها و کشتیهای دریایی ایران و عراق در یک ماکت بزرگ در وسط اتاق جنگ، مرا یاد فیلم های جنگی ای انداخت که تا آن موقع فقط در سینِما دیده بودم.
اولین عید بعد از شروع جنگ بود. نوروز 1360. در خانه بودیم و صحبت از عید و بازدید خانوادگی و برنامهریزی برای دوران تعطیلات نوروزی. پدرم صحبت از رفتن به جبهه های جنگ و دید و بازدید پرسنل نیروی دریایی کرد. به دنبال صحبتهای پدر به شوخی گفتم که دوست دارم در این سفر همراهت باشم و او هم بلافاصله خیلی جدی گفت هروقت خواستم بروم تو هم میتوانی با من بیایی. چند روزی گذشت و من هم که اصلاً مسأله رفتن به جبهه ها را کاملاً فراموش کرده بودم، با پیشنهاد پدر روبرو شدم که گفت آماده رفتن برای فردا به طرف جنوب باشم. روز بعد با محافظین پدر و آجودان او با جت مخصوص فرمانده نیروی دریایی (پالکون) از تهران به طرف بوشهر حرکت کردیم و بعد از حدود یک ساعت در فرودگاه بوشهر بودیم. با آجودان پدرم که ناو سروان نیروی دریایی بود به پایگاه دریایی رفتیم. در نزدیکی پایگاه، دو کشتی "رافائل" و "میکل آنژ" ایتالیایی که در زمان شاه خریداری شده بودند به چشم می خوردند، که یکی از آنها به علت اصابت موشک عراقی ها، به حالت نیمه غرق، نصفه در زیر دریا قرار داشت.
فردای آن روز با یک هلی کوپتر خیلی بزرگ و پر سر و صدای مدل "شنوک" آمریکایی که متعلق به نیروی دریایی بود که دو بال چرخان خیلی بزرگ در بالای هلی کوپتر به حالت عمودی قرار داشت، به طرف بندر شاهپور (بندر امام خمینی فعلی) حرکت کردیم. پدرم در طول پرواز در جلوی هلی کوپتر به همراه خلبانها بود و من هم در قسمت "کارگو" هلی کوپتر همراه با تعدادی از نیروهای ارتشی که عازم جبهه بودند، قرار داشتم. به علت سر و صدای بیش از اندازه و گوش خراش هلی کوپتر تا چند روز بعد در گوشهایم سر و صدای عجیب و غریبی سوت می کشیدند. بعد از رسیدن، با فرمانده عملیاتی تکاوران نیروی دریایی، به همراه پدر و آجودان او با یک جیپ ارتشی راهی خط مقدم جبهه ها شدیم، به جایی رسیدیم که ابتدای منطقه نظامی بود و از آن به بعد تا خطوط مقدم جبهه، تحت کنترل نیروی زمینی ارتش و تکاوران نیروی دریایی بود و چون منطقه نظامی بود فقط نظامیان حق تردد و رفت و آمد را داشتند. بعد از ورود به منطقه نظامی، هرجا که نیروهای تکاور دریایی مستقر بودند، پدر از جیپ پیاده میشد و با تک تک سربازان، درجه داران و افسران دریایی و نیروهای ویژه تکاور مشغول صحبت، گفتن تبریک سال نوی نوروزی و ماچ و بوسه با آنها می شد. هر چقدر که جلو میرفتیم صدای توپخانه عراقی ها بیشتر به گوش میرسید که با توضیح فرمانده عملیاتی تکاوران دریایی، متوجه شدم که این سر و صدای توپخانه عراقی ها مربوط به شلیک تانکهای آنان می باشد. رنگ و روی من حسابی پریده بود. به منطقه ای رسیدیم که به خاطر ورود پدرم به عنوان فرمانده نیروی دریایی، با شلیک چندین توپ به طرف عراقی ها از او استقبال نظامی به عمل آمد. حسابی ترسیده بودم و دلم میخواست که هرچه زودتر باز گردیم. پدر که متوجه این موضوع شده بود، گفت فقط میخواستم بیایی و به چشم ببینی که جنگ چقدر وحشتناک و فاجعه آمیز است.
بعد از پیمودن مسافتی به مقر فرمانده عملیاتی منطقه رسیدیم، یک کانتینر بزرگی در آنجا قرار داشت که کاملاً در زیر خاک مدفون شده بود. با قیمه پلویی نه چندان خوشمزه از ما پذیرایی شد و شلیک بی امان و پایان ناپذیر توپخانه عراقی ها همچنان ادامه داشت. در نزدیکی کانتینر، به علت انفجارها، دست یکی از نیروهای خودمان قطع شده بود. قرار شد پدر با فرمانده عملیاتی منطقه و چند نفر دیگر به طرف خط مقدم بروند و از من و آجودانش خواست که ما بمانیم و گفت شماها هنوز جوانید و ما عمرمان را کردهایم و اگر قرار است اتفاقی بیفتد بهتر است که شماها آنجا نباشید، ولی ناو سروان جوان خیلی مایل بود که همراه پدرم باشد ولی به خاطر دستور نظامی او ماند و من هم از این پیشنهاد پدرم و ماندن و نرفتن با آنها بی اندازه خوشحال شدم. آنها برای بررسی اوضاع و احوال خط مقدم و تبریک سال نو، به طرف خطوط مقدم جبهه عازم شدند که تقریباً حدود صد متر حد فاصل بین نیروهای ما و عراقی ها بود، ولی به هر جهت به خیر گذشت و بعد از مدتی بازگشتند.
عصر همان روز به ماهشهر بازگشتیم و قرار شد شب را در همان جا بمانیم. پدر با سرگرد تکاور که فرمانده عملیاتی تکاوران نیروی دریایی در منطقه بود برای برنامهریزی و تدارک عملیات تهاجمی به طرف نیروهای دشمن تمامی شب را جلسه داشتند. فردای آن روز از ماهشهر به طرف بندر شاهپور (بندر امام خمینی فعلی) رفتیم و از آنجا به همراه همان هلی کوپتر "شنوک" به پایگاه دریایی بوشهر بازگشتیم و بعد از مدتی راهی تهران شدیم.
بعد از شروع جنگ، استراتژی نیروی دریایی ایران مبنی بر محروم کردن عراق در استفاده از راه آبی در خلیج فارس بود. به همین جهت در روز هفتم آذرماه 1359، تحت نام «عملیات مروارید» که پدرم در راس فرماندهی این نیرو و این عملیات قرار داشت. نیروی دریایی ایران در این عملیات بسیار وسیع و گسترده توانست عملاً نیروی دریایی عراق را تا پایان جنگ فلج و از هرگونه عملیات دریایی در خلیج فارس محروم کرده و نیروی دریایی عراق هرگز نتوانست بعد از این عملیات نقشی در خلیج فارس داشته باشد. در این عملیات «ناوچه پیکان» باعث غرق شدن چندین ناوچه عراقی شد و در پایان این عملیات «ناوچه پیکان» به همراه فرمانده ناوچه و تعدای از افسران و خدمه آن کشته شدند. پدرم موقعی که به خانه آمد قیافه ای بسیار ناراحت و درهم داشت، حالت چشمها و صورت او برافروخته بود و نشان از گریه های بسیار برای از دست دادن هم قطارانش داشت. موقعی که جزئیات عملیات را برایم توضیح میداد دوباره دچار احساسات شدید شد و بیاختیار و بی امان گریه کرد.
من که از نظریات سیاسی پدر، تا حدودی مطلع بودم و میدانستم که او در جوانی در مبارزات ملی شدن نفت در زمان دکتر مصدق فعال بوده و همیشه به خاطر مطالعه و آشنایی با فرهنگ و تمدن غرب هوادار دمکراسی و ضد دیکتاتوری می باشد، در مواقع صحبت با هم در رابطه با مسائل و حوادث پرشماری که هر روز در جامعه پرالتهاب آن روز کشور مطرح بود، حالت نگرانی ناخودآگاهانه ای در من وجود داشت که از او میخواستم مواظب خودش باشد. یک روز در جواب من گفت نگران نباش، من هیچ کار خلافی نکردهام که بخواهم ترس و واهمه ای داشته باشم. تنها تلاش من برای خدمت به این مردم و این مملکت می باشد. اینجا به دنیا آمدهام، اینجا میمانم و همین جا هم خواهم مرد.
روزی که پدر را بازداشت کردند، من در خانه نبودم. از طرف خامنه ای که آن موقع رئیس جمهور بود به خانه زنگ زده شده بود و از پدر دعوت کرده بودند که برای دیدن او و بررسی مسائل جنگ به مرکز شورای جنگ برود و او رفت و دیگر باز نگشت. در طول بازداشت فقط دو بار با ما تلفنی صحبت کرد و بعد از این دو تماس تلفنی بود که من و مادرم موفق به دیدار او شدیم. ملاقات در داخل یک کانتینر بزرگ فلزی که یک پاسدار جوان مراقب ما بود انجام گرفت. او از دیدار ما بی نهایت خوشحال شد و اظهار امیدواری کرد که به زودی به جمع خانواده خواهد پیوست. برادر کوچکم که آن زمان بیشتر از شش هفت سالش نبود، ما او را به همراه خود نبرده بودیم و پدر بی اندازه آرزوی دیدن او را داشت. در ملاقات دوم هم که حدوداً دو هفته بعد از دیدار اول انجام شد، دوباره در همان پادگان نظامی به همان سبک و سیاق گذشته انجام شد و این بار پدرم چندان امیدی به آزادی خود نداشت و بی اندازه متاسف و ناراحت که این بار هم موفق به دیدار فرزند خردسالش نشده است. این آخرین دیدار ما بود.
محاکمات را در تلویزیون نشان داده بودند و بعد از مدتی کوتاه، صحبت های آیت الله منتظری در رادیو مبنی بر اینکه کسانی که صادق هستند و به اشتباهاتشان پی بردهاند را آزاد کنید که بتوانند به مردم و به انقلاب خدمت کنند، ما را بر آن داشت که برای آزادی پدر، که چندین تن از دوستان نزدیک و بزرگان فامیل توصیه کرده بودند که نزد آیت الله منتظری برویم، به قم رفتیم، ولی دیدار با ایشان هیچ وقت میسر نشد و ما هم برای نجات جان پدر، نامهای به آقای خمینی نوشتیم، که با توجه به خدمات پدرم در طول جنگ و تاسیس اولین دانشکده نیروی دریایی در ایران، او را عفو کنند که او بتواند بار دگر، منشاء خدماتی به مردم و کشور باشد و هیچ گونه اطلاعی در دست نیست که این نامه به دست آقای خمینی رسید یا نه؟ و هیچ وقت هم ما را در جریان اعدام او و امکان دیدار آخر را هم به ما ندادند و از طریق رادیو بود که خبر اعدام او را شنیدیم.
چندی بعد، هزینه گلوله هایی که قلب او را شکافته بودند را از ما طلب کردند!!!
ژانویه 2012