صفحه اصلی
رخش می گرید
رخش می گرید
سوارش نیست
در شب زخمی
شیهه ی گنگی است
ناویان در بندر خاموش می چرخند
در هوای مه خروشی نیست
انتظاری هست اما
قلب بهرام است
اینک میتپد در گیجی بندر
بندر این قفل بزرگ بسته
این خسته
داسها و سیبهای کال
شاخههای لال
زن کنار پرده مسدود
یادهایش
لرزش لبهاش
رعشه انگشتهایش
بچه هایش
-چشم هاشان سرخ و خواب آلود
زال در تنهایی مغموم کز کرده
رخش دریایی در اندوه سوار کشته می گرید
رخش می بوید
رخش می جوید
سواری را که دیگر نیست
روز
همچو فریادی درون بندر مرموز جاری میشود باران
چربی و چرک و چروک از بند بند جاشوان خسته بالا میکشد
غوغاست در خاموشی بندر
ناوی خاموش با خود حرفها دارد
گفته و ناگفته بس چون و چرا دارد
قلب بهرام است
اینک میتپد در عرشه و لنگر
جلال سرافراز - آبان 63